دیوان شمس/مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم
ظاهر
مرا چون کم فرستی غم حزین و تنگ دل باشم | چو غم بر من فروریزی ز لطف غم خجل باشم | |||||
غمان تو مرا نگذاشت تا غمگین شوم یک دم | هوای تو مرا نگذاشت تا من آب و گل باشم | |||||
همه اجزای عالم را غم تو زنده می دارد | منم کز تو غمی خواهم که در وی مستقل باشم | |||||
عجب دردی برانگیزی که دردم را دوا گردد | عجب گردی برانگیزی که از وی مکتحل باشم | |||||
فدایی را کفیلی کو که ارزد جان فدا کردن | کسایی را کسایی کو که آن را مشتمل باشم | |||||
مرا رنج تو نگذارد که رنجوری به من آید | مرا گنج تو نگذارد که درویش و مقل باشم | |||||
صباح تو مرا نگذاشت تا شمعی برافروزم | عیان تو مرا نگذاشت تا من مستدل باشم | |||||
خیالی کان به پیش آید خیالت را بپوشاند | اگر خونش بریزم من ز خون او بحل باشم | |||||
بسوزانم ز عشق تو خیال هر دو عالم را | بسوزند این دو پروانه چو من شمع چگل باشم | |||||
خمش کن نقل کمتر کن ز حال خود به قال خود | چنان نقلی که من دارم چرا من منتقل باشم |