دیوان شمس/مرا چون تا قیامت یار اینست
ظاهر
مرا چون تا قیامت یار اینست | خراب و مست باشم کار اینست | |||||
ز کار و کسب ماندم کسبم اینست | رخا زر زن تو را دینار اینست | |||||
نه عقلی ماند و نی تمیز و نی دل | چه چاره فعل آن دیدار اینست | |||||
گل صدبرگ دید آن روی خوبش | به بلبل گفت گل گلزار اینست | |||||
چو خوبان سایههای طیر غیبند | به سوی غیب آ طیار اینست | |||||
مکرر بنگر آن سو چشم میمال | که جان را مدرسه و تکرار اینست | |||||
چو لب بگشاد جانها جمله گفتند | شفای جان هر بیمار اینست | |||||
چو یک ساغر ز دست عشق خوردند | یقینشان شد که خود خمار اینست | |||||
گرو کردی به می دستار و جبه | سزای جبه و دستار اینست | |||||
خبر آمد که یوسف شد به بازار | هلا کو یوسف ار بازار اینست | |||||
فسونی خواند و پنهان کرد خود را | کمینه لعب آن طرار اینست | |||||
ز ملک و مال عالم چاره دارم | مرا دین و دل و ناچار اینست | |||||
میان گر پیش غیر عشق بندم | مسیحی باشم و زنار اینست | |||||
به گرد حوض گشتم درفتادم | جزای آن چنان کردار اینست | |||||
دلا چون درفتادی در چنین حوض | تو را غسل قیامت وار اینست | |||||
رخ شه جستهای شهمات اینست | چو دزدی کردی ای دل دار اینست | |||||
مشین با خود نشین با هر که خواهی | ز نفس خود ببر اغیار اینست | |||||
خمش کن خواجه لاغ پار کم گو | دلم پارهست و لاغ پار اینست | |||||
خمش باش و در این حیرت فرورو | بهل اسرار را کاسرار اینست |