دیوان شمس/مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی
ظاهر
مرا پرسید آن سلطان به نرمی و سخن خایی | عجب امسال ای عاشق بدان اقبالگه آیی | |||||
برای آنک واگوید نمودم گوش کرانه | که یعنی من گران گوشم سخن را بازفرمایی | |||||
مگر کوری بود کان دم نسازد خویشتن را کر | که تا باشد که واگوید سخن آن کان زیبایی | |||||
شهم دریافت بازی را بخندید و بگفت این را | بدان کس گو که او باشد چو تو بیعقل و هیهایی | |||||
یکی حمله دگر چون کر ببردم گوش و سر پیشش | بگفتا شید آوردی تو جز استیزه نفزایی | |||||
چون دعوی کری کردم جواب و عذر چون گویم | همه در هام شد بسته بدان فرهنگ و بدرایی | |||||
به دربانش نظر کردم که یک نکته درافکن تو | بپرسیدش ز نام من بگفتا گیج و سودایی | |||||
نظر کردم دگربارش که اندرکش به گفتارش | که شاگرد در اویی چو او عیارسیمایی | |||||
مرا چشمک زد آن دربان که تو او را نمیدانی | که حیلت گر به پیش او نبیند غیر رسوایی | |||||
مکن حیلت که آن حلوا گهی در حلق تو آید | که جوشی بر سر آتش مثال دیگ حلوایی |