دیوان شمس/مرا وصال تو باید صبا چه سود کند
ظاهر
مرا وصال تو باید صبا چه سود کند | چو من زمین تو گشتم سما چه سود کند | |||||
ایا بتان شکرلب چو روی شه دیدم | مرا جمال و کمال شما چه سود کند | |||||
دلم نماند و گدازید چون شکر در آب | جمال ماه رخ دلربا چه سود کند | |||||
فلک ببست میان مرا ز فضل کمر | ولیک بیشه شهره قبا چه سود کند | |||||
هزار حیله کنم من دغا و شیوه عشق | چو شه حریف نباشد دغا چه سود کند | |||||
مرا بقا و فنا از برای خدمت اوست | مرا چو آن نبود این بقا چه سود کند | |||||
سقا و آب برای حرارت جگرست | جگر چو خون شد ای دل سقا چه سود کند | |||||
فلک به ناله شد از بس دعا و زاری من | چو بخت یار نباشد دعا چه سود کند | |||||
مگو چنین تو چه دانی بلادریست نهان | خدای داند و بس کاین بلا چه سود کند | |||||
چو خونبهای تو ای دل هوای عشق ویست | مگو که کشته شدم خونبها چه سود کند | |||||
تو هان و هان به دل و دیده خاک این ره شو | چو خاک باشی باید علا چه سود کند | |||||
در آن فلک که شعاعات آفتاب دلست | هزار سایه و ظل هما چه سود کند | |||||
هما و سایهاش آن جا چو ظلمتی باشد | ز نور ظلمت غیر فنا چه سود کند | |||||
دلا تو چند زنی لاف از وفاداری | برو به بحر وفا این وفا چه سود کند | |||||
صفای باقی باید که بر رخت تابد | تو جندره زده گیر این صفا چه سود کند | |||||
چو کبر را بگذاری صفا ز حق یابی | بدانی آنگه کاین کبریا چه سود کند | |||||
برو به نزد خداوند شمس تبریزی | فقیر او شو جانا غنا چه سود کند |