دیوان شمس/مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی
ظاهر
مرا سودای آن دلبر ز دانایی و قرایی | برون آورد تا گشتم چنین شیدا و سودایی | |||||
سر سجاده و مسند گرفتم من به جهد و جد | شعار زهد پوشیدم پی خیرات افزایی | |||||
درآمد عشق در مسجد بگفت ای خواجه مرشد | بدران بند هستی را چه دربند مصلایی | |||||
به پیش زخم تیغ من ملرزان دل بنه گردن | اگر خواهی سفر کردن ز دانایی به بینایی | |||||
بده تو داد اوباشی اگر رندی و قلاشی | پس پرده چه میباشی اگر خوبی و زیبایی | |||||
فراری نیست خوبان را ز عرضه کردن سیما | بتان را صبر کی باشد ز غنج و چهره آرایی | |||||
گهی از روی خود داده خرد را عشق و بیصبری | گهی از چشم خود کرده سقیمان را مسیحایی | |||||
گهی از زلف خود داده به ممن نقش حبل الله | ز پیچ جعد خود داده به ترسایان چلیپایی | |||||
تو حسن خود اگر دیدی که افزونتر ز خورشیدی | چه پژمردی چه پوسیدی در این زندان غبرایی | |||||
چرا تازه نمیباشی ز الطاف ربیع دل | چرا چون گل نمیخندی چرا عنبر نمیسایی | |||||
چرا در خم این دنیا چو باده بر نمیجوشی | که تا جوشت برون آرد از این سرپوش مینایی | |||||
ز برق چهره خوبت چه محروم است یعقوبت | الا ای یوسف خوبان به قعر چه چه میپایی | |||||
ببین حسن خود ای نادان ز تاب جان او تا دان | که ممن آینه ممن بود در وقت تنهایی | |||||
ببیند خاک سر خود درون چهره بستان | که من در دل چهها دارم ز زیبایی و رعنایی | |||||
ببیند سنگ سر خود درون لعل و پیروزه | که گنجی دارم اندر دل کند آهنگ بالایی | |||||
ببیند آهن تیره دل خود را در آیینه | که من هم قابل نورم کنم آخر مصفایی | |||||
عدمها مر عدمها را چو میبیند به دل گشته | به هستی پیش میآید که تا دزدد پذیرایی | |||||
به هر سرگین کجا گشتی مگس را گر خبر بودی | که آید از سرشت او به سعی و فضل عنقایی | |||||
چو ابن الوقت شد صوفی نگردد کاهل فردا | سبک کاهل شود آن کس که باشد گول و فردایی | |||||
میان دلبران بنشین اگر نه غری و عنین | میان عاشقان خو کن مباش ای دوست هرجایی | |||||
ایا ماهی یقین گشتت ز دریای پس پشتت | بگردان روی و واپس رو چو تو از اهل دریایی | |||||
ندای ارجعی بشنو به آب زندگی بگرو | درآ در آب و خوش میرو به آب و گل چه میپایی | |||||
به جان و دل شدی جایی که نی جان ماند و نی دل | به پای خود شدی جایی که آن جا دست میخایی | |||||
ز خورشید ازل زر شو به زر غیر کمتر رو | که عشق زر کند زردت اگر چه سیم سیمایی | |||||
تو را دنیا همیگوید چرا لالای من گشتی | تو سلطان زادهای آخر منم لایق به لالایی | |||||
تو را دریا همیگوید منت مرکب شوم خوشتر | که تو مرکب شوی ما را به حمالی و سقایی | |||||
خمش کن من چو تو بودم خمش کردم بیاسودم | اگر تو بشنوی از من خمش باشی بیاسایی |