دیوان شمس/مرا در دل همیآید که من دل را کنم قربان
ظاهر
مرا در دل همیآید که من دل را کنم قربان | نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان | |||||
دل من می نیارامد که من با دل بیارامم | بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان | |||||
زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان | سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان | |||||
زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را | خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان | |||||
اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری | پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسایان | |||||
اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری | وگر از شیر زادستی چپی چون گربه در انبان | |||||
مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب | جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان | |||||
کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب | که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان | |||||
ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته | کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان | |||||
کشاکشهاست در جانم کشنده کیست می دانم | دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان | |||||
به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد | که من بازیچه اویم ز بازیهای او حیران | |||||
چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون | چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران | |||||
گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند | به شامم می بپوشاند به صبحم می کند یقظان | |||||
گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازیها | وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران |