پرش به محتوا

دیوان شمس/مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان)
  مرا در دل همی‌آید که من دل را کنم قربان نباید بددلی کردن بباید کردن این فرمان  
  دل من می نیارامد که من با دل بیارامم بباید کرد ترک دل نباید خصم شد با جان  
  زهی میدان زهی مردان همه در مرگ خود شادان سر خود گوی باید کرد وانگه رفت در میدان  
  زهی سر دل عاشق قضای سر شده او را خنک این سر خنک آن سر که دارد این چنین جولان  
  اگر جانباز و عیاری وگر در خون خود یاری پس گردن چه می خاری چه می ترسی چو ترسایان  
  اگر مجنون زنجیری سر زنجیر می گیری وگر از شیر زادستی چپی چون گربه در انبان  
  مرا گفت آن جگرخواره که مهمان توام امشب جگر در سیخ کش ای دل کبابی کن پی مهمان  
  کباب است و شراب امشب حرام و کفر خواب امشب که امشب همچو چتر آمد نهان در چتر شب سلطان  
  ربابی چشم بربسته رباب و زخمه بر دسته کمانچه رانده آهسته مرا از خواب او افغان  
  کشاکش‌هاست در جانم کشنده کیست می دانم دمی خواهم بیاسایم ولیکن نیستم امکان  
  به هر روزم جنون آرد دگر بازی برون آرد که من بازیچه اویم ز بازی‌های او حیران  
  چو جامم گه بگرداند چو ساغر گه بریزد خون چو خمرم گه بجوشاند چو مستم گه کند ویران  
  گهی صرفم بنوشاند چو چنگم درخروشاند به شامم می بپوشاند به صبحم می کند یقظان  
  گر این از شمس تبریز است زهی بنده نوازی‌ها وگر از دور گردون است زهی دور و زهی دوران