دیوان شمس/مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا
ظاهر
مرا بدید و نپرسید آن نگار چرا | ترش ترش بگذشت از دریچه یار چرا | |||||
سبب چه بود چه کردم که بد نمود ز من | که خاطرش بگرفتست این غبار چرا | |||||
ز بامداد چرا قصد خون عاشق کرد | چرا کشید چنین تیغ ذوالفقار چرا | |||||
چو دیدم آن گل او را که رنگ ریخته بود | دمید از دل مسکین هزار خار چرا | |||||
چو لب به خنده گشاید گشاده گردد دل | در آن لبست همیشه گشاد کار چرا | |||||
میان ابروی خود چون گره زند از خشم | گره گره شود از غم دل فکار چرا | |||||
زهی تعلق جان با گشاد و خنده او | یکی دمش که نبینم شوم نزار چرا | |||||
جهان سیه شود آن دم که رو بگرداند | نه روز ماند و نی عقل برقرار چرا | |||||
یکی نفس که دل یار ما ز ما برمید | چرا رمید ز ما لطف کردگار چرا | |||||
مگر که لطف خدا اوست ما غلط کردیم | وگر نه خوبی او گشت بیکنار چرا | |||||
برون صورت اگر لطف محض دادی روی | پیمبران ز چه گشتند پرده دار چرا |