دیوان شمس/مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر
ظاهر
مرا آن اصل بیداری دگرباره به خواب اندر | بداد افیون شور و شر ببرد از سر ببرد از سر | |||||
به صد حیله کنم غافل از او خود را کنم جاهل | بیاید آن مه کامل به دست او چنین ساغر | |||||
مرا گوید نمیگویی که تا چند از گدارویی | چو هر عوری و ادباری گدایی میکنی هر در | |||||
بدین زاری و خفریقی غلام دلق و ابریقی | اگر حقی و تحقیقی چرایی این جوال اندر | |||||
از اینها کز تو میزاید شهان را ننگ میآید | ملک بودی چرا باید که باشی دیو را تسخر | |||||
که داند گفت گفت او که عالم نیست جفت او | ز پیدا و نهفت او جهان کورست و هستی کر | |||||
مرا گر آن زبان بودی که راز یار بگشودی | هر آن جانی که بشنودی برون جستی از این معبر | |||||
از آن دلدار دریادل مرا حالیست بس مشکل | که ویران میشود سینه از آن جولان و کر و فر | |||||
اگر با ممنان گویم همه کافر شوند آن دم | وگر با کافران گویم نماند در جهان کافر | |||||
چو دوش آمد خیال او به خواب اندر تفضل جو | مرا پرسید چونی تو بگفتم بیتو بس مضطر | |||||
اگر صد جان بود ما را شود خون از غمت یارا | دلت سنگست یا خارا و یا کوهیست از مرمر |