دیوان شمس/مده به دست فراقت دل مرا که نشاید
ظاهر
مده به دست فراقت دل مرا که نشاید | مکش تو کشته خود را مکن بتا که نشاید | |||||
مرا به لطف گزیدی چرا ز من برمیدی | ایا نموده وفاها مکن جفا که نشاید | |||||
بداد خازن لطفت مرا قبای سعادت | برون مکن ز تن من چنین قبا که نشاید | |||||
مثال دل همه رویی قفا نباشد دل را | ز ما تو روی مگردان مده قفا که نشاید | |||||
حدیث وصل تو گفتم بگفت لطف تو کری | ز بعد گفتن آری مگو چرا که نشاید | |||||
تو کان قند و نباتی نبات تلخ نگوید | مگوی تلخ سخنها به روی ما که نشاید | |||||
بیار آن سخنانی که هر یکیست چو جانی | نهان مکن تو در این شب چراغ را که نشاید | |||||
غمت که کاهش تن شد نه در تنست نه بیرون | غم آتشیست نه در جا مگو کجا که نشاید | |||||
دلم ز عالم بیچون خیالت از دل از آن سو | میان این دو مسافر مکن جدا که نشاید | |||||
مبند آن در خانه به صوفیان نظری کن | مخور به رنج به تنها بگو صلا که نشاید | |||||
دلا بخسب ز فکرت که فکر دام دل آمد | مرو بجز که مجرد بر خدا که نشاید |