دیوان شمس/لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار
ظاهر
لحظه لحظه می برون آمد ز پرده شهریار | باز اندر پرده میشد همچنین تا هشت بار | |||||
ساعتی بیرونیان را میربود از عقل و دل | ساعتی اهل حرم را میببرد از هوش و کار | |||||
دفتری از سحر مطلق پیش چشمش باز بود | گردشی از گردش او در دل هر بیقرار | |||||
گاه از نوک قلم سوداش نقشی میکشید | گاه از سرنای عشقش عقل مسکین سنگسار | |||||
چونک شب شد ز آتش رخسار شمعی برفروخت | تا دو صد پروانه جان را پدید آمد مدار | |||||
چون ز شب نیمی بشد مستان همه بیخود شدند | ما بماندیم و شب و شمع و شراب و آن نگار | |||||
مای ما هم خفته بود و برده زحمت از میان | مای ما با مای او گشته کنار اندر کنار | |||||
چون سحر این مای ما مشتاق آن ما گشته بود | ما درآمد سایه وار و شد برون آن مای یار | |||||
شمس تبریزی برفت اما شعاع روی او | هر طرف نوری دهد آن را که هستش اختیار |