دیوان شمس/قومی که بر براق بصیرت سفر کنند
ظاهر
قومی که بر براق بصیرت سفر کنند | بی ابر و بیغبار در آن مه نظر کنند | |||||
در دانههای شهوتی آتش زنند زود | وز دامگاه صعب به یک تک عبر کنند | |||||
از خارخار این گر طبع آن طرف روند | بزم و سرای گلشن جای دگر کنند | |||||
بر پای لولیان طبیعت نهند بند | شاهان روح زو سر از این کوی درکنند | |||||
پای خرد ببسته و اوباش نفس را | دستی چنین گشاده که تا شور و شر کنند | |||||
اجزای ما بمرده در این گورهای تن | کو صور عشق تا سر از این گور برکنند | |||||
مسیست شهوت تو و اکسیر نور عشق | از نور عشق مس وجود تو زر کنند | |||||
انصاف ده که با نفس گرم عشق او | سردا جماعتی که حدیث هنر کنند | |||||
چون صوفیان گرسنه در مطبخ خرد | آیند و زلههای گران مایه جز کنند | |||||
زاغان طبع را تو ز مردار روزه ده | تا طوطیان شوند و شکار شکر کنند | |||||
در ظل میرآب حیات شکرمزاج | شاید که آتشان طبیعت شرر کنند | |||||
از رشک نورها است که عقل کمال را | از غیرت ملاحت او کور و کر کنند | |||||
جز حق اگر به دیدن او غمزهای کند | آن دیده را به مهر ابد بیخبر کنند | |||||
فخر جهان و دیده تبریز شمس دین | کاجزای خاک از گذرش زیب و فر کنند | |||||
اندر فضای روح نیابند مثل او | گر صد هزار بارش زیر و زبر کنند | |||||
خالی مباد از سر خورشید سایهاش | تا روز را به دور حوادث سپر کنند |