دیوان شمس/قدر غم گر چشم سر بگریستی
ظاهر
قدر غم گر چشم سر بگریستی | روز و شبها تا سحر بگریستی | |||||
آسمان گر واقفستی زین فراق | انجم و شمس و قمر بگریستی | |||||
زین چنین عزلی شه ار واقف شدی | بر خود و تاج و کمر بگریستی | |||||
گر شب گردک بدیدی این طلاق | بر کنار و بوسه بربگریستی | |||||
گر شراب لعل دیدی این خمار | بر قنینه و شیشه گر بگریستی | |||||
گر گلستان واقفستی زین خزان | برگ گل بر شاخ تر بگریستی | |||||
مرغ پران واقفستی زین شکار | سست کردی بال و پر بگریستی | |||||
گر فلاطون را هنر نفریفتی | نوحه کردی بر هنر بگریستی | |||||
روزن ار واقف شدی از دود مرگ | روزن و دیوار و در بگریستی | |||||
کشتی اندر بحر رقصان میرود | گر بدیدی این خطر بگریستی | |||||
آتش این بوته گر ظاهر شدی | محتشم بر سیم و زر بگریستی | |||||
رستم ار هم واقفستی زین ستم | بر مصاف و کر و فر بگریستی | |||||
این اجل کر است و ناله نشنود | ور نه با خون جگر بگریستی | |||||
دل ندارد هیچ این جلاد مرگ | ور دلش بودی حجر بگریستی | |||||
گر نمودی ناخنان خویش مرگ | دست و پا بر همدگر بگریستی | |||||
وقت پیچاپیچ اگر حاضر شدی | ماده بز بر شیر نر بگریستی | |||||
مادر فرزندخوار آمد زمین | ور نه بر مرگ پسر بگریستی | |||||
جان شیرین دادن از تلخی مرگ | گر شدی پیدا شکر بگریستی | |||||
داندی مقری که عرعر میکند | ترک کردی عر و عر بگریستی | |||||
گر جنازه واقفستی زین کفن | این جنازه بر گذر بگریستی | |||||
کودک نوزاد میگرید ز نقل | عاقلستی بیشتر بگریستی | |||||
لیک بیعقلی نگرید طفل نیز | ور نه چشم گاو و خر بگریستی | |||||
با همه تلخی همین شیرین ما | چاره دیدی چون مطر بگریستی | |||||
زان که شیرین دید تلخیهای مرگ | زان چه دید آن دیده ور بگریستی | |||||
که گذشت آن من و رفت آنچ رفت | کو خبر تا زین خبر بگریستی | |||||
تیر زهرآلود کمد بر جگر | بر سپر جستی سپر بگریستی | |||||
زیر خاکم آن چنانک این جهان | شاید ار زیر و زبر بگریستی | |||||
هین خمش کن نیست یک صاحب نظر | ور بدی صاحب نظر بگریستی | |||||
شمس تبریزی برفت و کو کسی | تا بر آن فخرالبشر بگریستی | |||||
عالم معنی عروسی یافت زو | لیک بیاو این صور بگریستی | |||||
این جهان را غیر آن سمع و بصر | گر بدی سمع و بصر بگریستی |