دیوان شمس/قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور
ظاهر
قدح شکست و شرابم نماند و من مخمور | خراب کار مرا شمس دین کند معمور | |||||
خدیو عالم بینش چراغ عالم کشف | که روحهاش به جان سجده میکنند از دور | |||||
که تا ز بحر تحیر برآورد دستش | هزار جان و روانهای غرقه مغمور | |||||
گر آسمان و زمین پر شود ز ظلمت کفر | چو او بتابد پرتو بگیرد آن همه نور | |||||
از آن صفا که ملایک از او همییابند | اگر رسد به شیاطین شوند هر یک حور | |||||
وگر نباشد آن نور دیو را روزی | به پردههای کرم دیو را کند مستور | |||||
به روز عیدی کو بخش کردن آغازد | به هر سویست عروسی به هر نواحی سور | |||||
ز سوی تبریز آن آفتاب درتابد | شوند زنده ذرایر مثال نفخه صور | |||||
ایا صبا به خدا و به حق نان و نمک | که هر سحر من و تو گشتهایم از او مسرور | |||||
که چون رسی به نهایت کران عالم غیب | از آن گذر کن و کاهل مباش چون رنجور | |||||
از آن پری که از او یافتی بکن پرواز | هزارساله ره اندر پرت نباشد دور | |||||
بپر چو خسته شود آن پرت سجودی کن | برای حال من خسته جان و دل مهجور | |||||
به آب چشم بگویش که از زمان فراق | شدست روز سیاه و شدست مو کافور | |||||
تو آن کسی که همه مجرمان عالم را | به بحر رحمت غوطی دهی کنی مغفور | |||||
چو چشم بینا در جان تو همینرسد | کسی که چشم ندارد یقین بود معذور | |||||
چنان بکن تو به لابه که خاک پایش را | بدیده آری کاین درد میشود ناسور | |||||
وزین سفر به سعادت صبا چو بازآیی | درافکنی به وجود و عدم شرار و شرور | |||||
چو سرمهاش به من آری هزار رحمت نو | به جانت بادا تا قرنهای نامحصور |