دیوان شمس/فرست بادهی جان را به رسم دلداری
ظاهر
فرست بادهی جان را به رسم دلداری | بدان نشان که مرا بینشان همیداری | |||||
بدان نشان که به هر شب چو ماه میتابی | ز ابر دل قطرات حیات میباری | |||||
چه قطرههاست که از حرف عشق میبارد | ز گل گلی بفزاید ز خار هم خاری | |||||
میان خار و گل این سینهها چو بلبل مست | ضمیر عشق دل اندر سحر به سحر آری | |||||
هزار ناله کنم لیک بیخود از می عشق | چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری | |||||
از آن دمی که صراحی عشق تو دیدم | تهی و پر شدهام دم به دم قدح واری | |||||
میان جمع مرا چون قدح چه گردانی | چو شمع را تو در این جمع در نمیآری | |||||
مرا بپرس که این شمع کیست شمس الدین | که خاک تبریز از وی بیافت بیداری |