دیوان شمس/فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند
ظاهر
فراغتی دهدم عشق تو ز خویشاوند | از آنک عشق تو بنیاد عافیت برکند | |||||
از آنک عشق نخواهد بجز خرابی کار | از آنک عشق نگیرد ز هیچ آفت پند | |||||
چه جای مال و چه نام نکو و حرمت و بوش | چه خان و مان و سلامت چه اهل و یا فرزند | |||||
که جان عاشق چون تیغ عشق برباید | هزار جان مقدس به شکر آن بنهند | |||||
هوای عشق تو و آن گاه خوف ویرانی | تو کیسه بسته و آن گاه عشق آن لب قند | |||||
سرک فروکش و کنج سلامتی بنشین | ز دست کوته ناید هوای سرو بلند | |||||
برو ز عشق نبردی تو بوی در همه عمر | نه عشق داری عقلیست این به خود خرسند | |||||
چه صبر کردن و دامن ز فتنه بربودن | نشسته تا که چه آید ز چرخ روزی چند | |||||
درآمد آتش عشق و بسوخت هر چه جز اوست | چو جمله سوخته شد شاد شین و خوش میخند | |||||
و خاصه عشق کسی کز الست تا به کنون | نبوده است چنو خود به حرمت پیوند | |||||
اگر تو گویی دیدم ورا برای خدا | گشای دیده دیگر و این دو را بربند | |||||
کز این نظر دو هزاران هزار چون من و تو | به هر دو عالم دایم هلاک و کور شدند | |||||
اگر به دیده من غیر آن جمال آید | بکنده باد مرا هر دو دیدهها به کلند | |||||
بصیرت همه مردان مرد عاجز شد | کجا رسد به جمال و جلال شاه لوند | |||||
دریغ پرده هستی خدای برکندی | چنانک آن در خیبر علی حیدر کند | |||||
که تا بدیدی دیده که پنج نوبت او | هزار ساله از آن سو که گفته شد بزنند |