دیوان شمس/غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی
ظاهر
غلام پاسبانانم که یارم پاسبانستی | به چستی و به شبخیزی چو ماه و اخترانستی | |||||
غلام باغبانانم که یارم باغبانستی | به تری و به رعنایی چو شاخ ارغوانستی | |||||
نباشد عاشقی عیبی وگر عیب است تا باشد | که نفسم عیب دان آمد و یارم غیب دانستی | |||||
اگر عیب همه عالم تو را باشد چو عشق آمد | بسوزد جمله عیبت را که او بس قهرمانستی | |||||
گذشتم بر گذرگاهی بدیدم پاسبانی را | نشسته بر سر بامی که برتر ز آسمانستی | |||||
کلاه پاسبانانه قبای پاسبانانه | ولیک از های های او در عالم در امانستی | |||||
به دست دیدبان او یکی آیینهای شش سو | که حال شش جهت یک یک در آیینه بیانستی | |||||
چو من دزدی بدم رهبر طمع کردم بدان گوهر | برآوردم یکی شکلی که بیرون از گمانستی | |||||
ز هر سویی که گردیدم نشانه تیر او دیدم | ز هر شش سو برون رفتم که آن ره بینشانستی | |||||
همه سوها ز بیسو شد نشان از بینشان آمد | چو آمد راه واگشتن ز آینده نهانستی | |||||
چو زان شش پرده تاری برون رفتم به عیاری | ز نور پاسبان دیدم که او شاه جهانستی | |||||
چو باغ حسن شه دیدم حقیقت شد بدانستم | که هم شه باغبانستی و هم شه باغ جانستی | |||||
از او گر سنگسار آیی تو شیشه عشق را مشکن | ازیرا رونق نقدت ز سنگ امتحانستی | |||||
ز شاهان پاسبانی خود ظریف و طرفه میآید | چنان خود را خلق کرده که نشناسی که آنستی | |||||
لباس جسم پوشیده که کمتر کسوه آن است | سخن در حرف آورده که آن دونتر زبانستی | |||||
به گل اندوده خورشیدی میان خاک ناهیدی | درون دلق جمشیدی که گنج خاکدانستی | |||||
زبان وحییان را او ز ازل وجه العرب بوده | زبان هندوی گوید که خود از هندوانستی | |||||
زمین و آسمان پیشش دو که برگ است پنداری | که در جسم از زمینستی و در عمر از زمانستی | |||||
ز یک خندش مصور شد بهشت ار هشت ور بیش است | به چشم ابلهان گویی ز جنت ارمغانستی | |||||
بر او صفرا کنند آنگه ز نخوت اصل سیم و زر | که ما زر و هنر داریم و غافل زو که کانستی | |||||
چه عذر آرند آن روزی که عذرا گردد از پرده | چه خون گریند آن صبحی که خورشیدش عیانستی | |||||
میان بلغم و صفرا و خون و مره و سودا | نماید روح از تأثیر گویی در میانستی | |||||
ز تن تا جان بسی راه است و در تن مینماند جان | چنین دان جان عالم را کز او عالم جوانستی | |||||
نه شخص عالم کبری چنین بر کار بیجان است | که چرخ ار بیروانستی بدین سان کی روانستی | |||||
زمین و آسمانها را مدد از عالم عقل است | که عقل اقلیم نورانی و پاک درفشانستی | |||||
جهان عقل روشن را مددها از صفات آید | صفات ذات خلاقی که شاه کن فکانستی | |||||
که این تیر عوارض را که میپرد به هر سویی | کمان پنهان کند صانع ولی تیر از کمانستی | |||||
اگر چه عقل بیدار است آن از حی قیوم است | اگر چه سگ نگهبان است تأثیر شبانستی | |||||
چو سگ آن از شبان بیند زیانش جمله سودستی | چو سگ خود را شبان بیند همه سودش زیانستی | |||||
چو خود را ملک او بینی جهان اندر جهان باشی | وگر خود را ملک دانی جهان از تو جهانستی | |||||
تو عقل کل چو شهری دان سواد شهر نفس کل | و این اجزا در آمدشد مثال کاروانستی | |||||
خنک آن کاروانی کان سلامت با وطن آید | غنیمت برده و صحت و بختش همعنانستی | |||||
خفیر ارجعی با او بشیر ابشروا بر ره | سلام شاه میآرند و جان دامن کشانستی | |||||
خواطر چون سوارانند و زوتر زی وطن آیند | و یا بازان و زاغانند پس در آشیانستی | |||||
خواطر رهبرانند و چو رهبر مر تو را بار است | مقامت ساعد شه دان که شاه شه نشانستی | |||||
وگر زاغ است آن خاطر که چشمش سوی مردار است | کسی کش زاغ رهبر شد به گورستان روانستی | |||||
چو در مازاغ بگریزی شود زاغ تو شهبازی | که اکسیر است شادی ساز او را کاندهانستی | |||||
گر آن اصلی که زاغ و باز از او تصویر مییابد | تجلی سازدی مطلق اصالت را یگانستی | |||||
ور آن نوری کز او زاید غم و شادی به یک اشکم | دمی پهلو تهی کردی همه کس شادمانستی | |||||
همه اجزا همیگویند هر یک ای همه تو تو | همین گفت ار نه پرده ستی همه با همگنانستی | |||||
درخت جانها رقصان ز باد این چنین باده | گران باد آشکارستی نه لنگر بادبانستی | |||||
درای کاروان دل به گوشم بانگ میآرد | گر آن بانگش به حس آید هر اشتر ساربانستی | |||||
درافتد از صدف هر دم صدف بازش خورد در دم | وگر نه عین کری هم کران را ترجمانستی | |||||
سهیل شمس تبریزی نتابد در یمن ور نی | ادیم طایفی گشتی به هر جا سختیانستی | |||||
ضیاوار ای حسام الدین ضیاء الحق گواهی ده | ندیدی هیچ دیده گر ضیا نه دیدبانستی | |||||
گواهی ضیا هم او گواهی قمر هم رو | گواهی مشک اذفربو که بر عالم وزانستی | |||||
اگر گوشت شود دیده گواهی ضیا بشنو | ولی چشم تو گوش آمد که حرفش گلستانستی | |||||
چو از حرفی گلستانی ز معنی کی گل استانی | چو پا در قیر جزوستت حجابت قیروانستی | |||||
کتاب حس به دست چپ کتاب عقل دست راست | تو را نامه به چپ دادند که بیرون ز آستانستی | |||||
چو عقلت طبع حس دارد و دست راست خوی چپ | و تبدیل طبیعت هم نه کار داستانستی | |||||
خداوندا تو کن تبدیل که خود کار تو تبدیل است | که اندر شهر تبدیلت زبانها چون سنانستی | |||||
عدم را در وجود آری از این تبدیل افزونتر | تو نور شمع میسازی که اندر شمعدانستی | |||||
تو بستان نامه از چپم به دست راستم درنه | تو تانی کرد چپ را راست بنده ناتوانستی | |||||
ترازوی سبک دارم گرانش کن به فضل خود | تو که را که کنی زیرا نه کوه از خود گرانستی | |||||
کمال لطف داند شد کمال نقص را چاره | که قعر دوزخ ار خواهی به از صدر جنانستی |