دیوان شمس/عیسی روح گرسنهست چو زاغ
ظاهر
عیسی روح گرسنهست چو زاغ | خر او میکند ز کنجد کاغ | |||||
چونک خر خورد جمله کنجد را | از چه روغن کشیم بهر چراغ | |||||
چونک خورشید سوی عقرب رفت | شد جهان تیره رو ز میغ و ز ماغ | |||||
آفتابا رجوع کن به محل | بر جبین خزان و دی نه داغ | |||||
آفتابا تو در حمل جانی | از تو سرسبز خاک و خندان باغ | |||||
آفتابا چو بشکنی دل دی | از تو گردد بهار گرم دماغ | |||||
آفتابا زکات نور تو است | آنچ این آفتاب کرد ابلاغ | |||||
صد هزار آفتاب دید احمد | چون تو را دیده بود او مازاغ | |||||
زان نگشت او بگرد پایه حوض | کو ز بحر حیات دید اسباغ | |||||
آفتابت از آن همیخوانم | که عبارت ز تست تنگ مساغ | |||||
مژده تو چو درفکند بهار | باغ برداشت بزم و مجلس و لاغ | |||||
کرده مستان باغ اشکوفه | کرده سیران خاک استفراغ | |||||
حله بافان غیب میبافند | حلهها و پدید نیست پناغ | |||||
کی گذارد خدا تو را فارغ | چون خدا را ز کار نیست فراغ | |||||
صد هزاران بنا و یک بنا | رنگ جامه هزار و یک صباغ | |||||
نغزها را مزاج او مایه | پوستها را علاج او دباغ | |||||
لعلها را درخش او صیقل | سیم و زر را کفایتش صواغ | |||||
بلبلان ضمیر خود دگرند | نطق حس پیششان چو بانگ کلاغ | |||||
بس که همراز بلبلان نبود | آنک بیرون بود ز باغ و ز راغ |