دیوان شمس/عقل گوید که من او را به زبان بفریبم
ظاهر
عقل گوید که من او را به زبان بفریبم | عشق گوید تو خمش باش به جان بفریبم | |||||
جان به دل گوید رو بر من و بر خویش مخند | چیست کو را نبود تاش بدان بفریبم | |||||
نیست غمگین و پراندیشه و بیهوشی جوی | تا من او را به می و رطل گران بفریبم | |||||
ناوک غمزه او را به کمان حاجت نیست | تا خدنگ نظرش را به کمان بفریبم | |||||
نیست محبوس جهان بسته این عالم خاک | تا من او را به زر و ملک جهان بفریبم | |||||
او فرشتهست اگر چه که به صورت بشر است | شهوتی نیست که او را به زنان بفریبم | |||||
خانه کاین نقش در او هست فرشته برمد | پس کیش من به چنین نقش و نشان بفریبم | |||||
گله اسب نگیرد چو به پر می پرد | خور او نور بود چونش به نان بفریبم | |||||
نیست او تاجر و سوداگر بازار جهان | تا به افسونش به هر سود و زیان بفریبم | |||||
نیست محجوب که رنجور کنم من خود را | آه آهی کنم او را به فغان بفریبم | |||||
سر ببندم بنهم سر که من از دست شدم | رحمتش را به مرض یا خفقان بفریبم | |||||
موی در موی ببیند کژی و فعل مرا | چیست پنهان بر او کش به نهان بفریبم | |||||
نیست شهرت طلب و خسرو شاعرباره | کش به بیت غزل و شعر روان بفریبم | |||||
عزت صورت غیبی خود از آن افزون است | که من او را به جنان یا به جنان بفریبم | |||||
شمس تبریز که بگزیده و محبوب وی است | مگر او را به همان قطب زمان بفریبم |