دیوان شمس/عقل از کف عشق خورد افیون
ظاهر
عقل از کف عشق خورد افیون | هش دار جنون عقل اکنون | |||||
عشق مجنون و عقل عاقل | امروز شدند هر دو مجنون | |||||
جیحون که به عشق بحر می رفت | دریا شد و محو گشت جیحون | |||||
در عشق رسید بحر خون دید | بنشست خرد میانه خون | |||||
بر فرق گرفت موج خونش | می برد ز هر سوی به بیسون | |||||
تا گم کردش تمام از خود | تا گشت به عشق چست و موزون | |||||
در گم شدگی رسید جایی | کان جا نه زمین بود نه گردون | |||||
گر پیش رود قدم ندارد | ور بنشیند پس او است مغبون | |||||
ناگاه بدید زان سوی محو | زان سوی جهان نور بیچون | |||||
یک سنجق و صد هزار نیزه | از نور لطیف گشت مفتون | |||||
آن پای گرفتهاش روان شد | می رفت در آن عجیبهامون | |||||
تا بو که رسد قدم بدان جا | تا رسته شود ز خویش و مادون | |||||
پیش آمد در رهش دو وادی | یک آتش بد یکیش گلگون | |||||
آواز آمد که رو در آتش | تا یافت شوی به گلستان هون | |||||
ور زانک به گلستان درآیی | خود را بینی در آتش و تون | |||||
بر پشت فلک پری چو عیسی | و اندر بالا فرو چو قارون | |||||
بگریز و امان شاه جان جو | از جمله عقیلهها تو بیرون | |||||
آن شمس الدین و فخر تبریز | کز هر چه صفت کنیش افزون |