پرش به محتوا

دیوان شمس/عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم

از ویکی‌نبشته
دیوان شمس (غزلیات) از مولوی
(عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم)
  عشوه دادستی که من در بی‌وفایی نیستم بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم  
  چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم  
  من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم  
  من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس زانک من جان غریبم این سرایی نیستم  
  ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم  
  من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد غرقه‌ام در بحر و دربند سقایی نیستم  
  در غم آنم که او خود را نماید بی‌حجاب هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم