دیوان شمس/عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن
ظاهر
عشق شمس حق و دین کان گوهر کانی است آن | در دو عالم جان و دل را دولت معنی است آن | |||||
گر به ظاهر لشکر و اقبال و مخزن نیستش | رو به چشم جان نگر کان دولت جانی است آن | |||||
کله سر را تهی کن از هوا بهر میش | کله سر جام سازش کان می جامی است آن | |||||
پختگان عشق را باشد ز خام خمر جان | پخته نی و خام جستن مایه خامی است آن | |||||
تا کتاب جان او اندر غلاف تن بود | گر چه خاص خاص باشد در هنر عامی است آن | |||||
آنک بالایی گزیند پست باشد عشق در | آنک پستی را گزید او مجلس سامی است آن | |||||
هرک جان پاک او زان می درآشامد ابد | گر چه هندو باشد آن و مکی و شامی است آن | |||||
مر تن معمور را ویران کند هجران می | هرک کرد این تن خراب می میش بانی است آن | |||||
آن می باقی بود اول که جان زاید از او | پس دروغ است آنک می جان است کان ثانی است آن | |||||
جان فانی را همیشه مست دار از جام او | رنگ باقی گیرد از می روح کان فانی است آن | |||||
در می باقی نشان پیوسته جان مردنی | کز جوار کیمیا آن مس زر کانی است آن | |||||
چون میان عقل و تن افتاد از می سه طلاق | هر تنی کو با خرد جفت است آن زانی است آن | |||||
در دل تنگ هوس باده بقا ساکن نگشت | هر دلی کاین می در او بنشست میدانی است آن | |||||
آنک جام او بگیرد یک نشانش این بود | در بیان سر حکمت جان او منشی است آن | |||||
در شعاع می بقا بیند ابد پس بعد از آن | مال چه بود کو ز عین جان خود معطی است آن | |||||
آنک وصف می بگوید باخود است و هوشیار | اهل قرآن نبود آن کس لیک او مقری است آن | |||||
حق و صاحب حق را از عاشقان مست پرس | زانک جام مست اندر عاشقان قاضی است آن | |||||
زانک حکم مست فعل می بود پس روشن است | حق و صاحب حق هم با حکم او راضی است آن | |||||
مطرب مستور بیپرده یکی چنگی بزن | وارهان از نام و ننگم گر چه بدنامی است آن | |||||
وانما رخسار را تا بشکنی بازار بت | زان رخی کو حسرت صد آزر و مانی است آن | |||||
ای صبا تبریز رو سجده ببر کان خاک پاک | خاک درگاه حیات انگیز ربانی است آن |