دیوان شمس/عشق جز دولت و عنایت نیست
ظاهر
عشق جز دولت و عنایت نیست | جز گشاد دل و هدایت نیست | |||||
عشق را بوحنیفه درس نکرد | شافعی را در او روایت نیست | |||||
لایجوز و یجوز تا اجلست | علم عشاق را نهایت نیست | |||||
عاشقان غرقهاند در شکراب | از شکر مصر را شکایت نیست | |||||
جان مخمور چون نگوید شکر | بادهای را که حد و غایت نیست | |||||
هر که را پرغم و ترش دیدی | نیست عاشق و زان ولایت نیست | |||||
گر نه هر غنچه پرده باغیست | غیرت و رشک را سرایت نیست | |||||
مبتدی باشد اندر این ره عشق | آنک او واقف از بدایت نیست | |||||
نیست شو نیست از خودی زیرا | بتر از هستیت جنایت نیست | |||||
هیچ راعی مشو رعیت شو | راعیی جز سد رعایت نیست | |||||
بس بدی بنده را کفی بالله | لیکش این دانش و کفایت نیست | |||||
گوید این مشکل و کنایاتست | این صریح است این کنایت نیست | |||||
پای کوری به کوزهای برزد | گفت فراش را وقایت نیست | |||||
کوزه و کاسه چیست بر سر ره | راه را زین خزف نقایت نیست | |||||
کوزهها را ز راه برگیرید | یا که فراش در سعایت نیست | |||||
گفت ای کور کوزه بر ره نیست | لیک بر ره تو را درایت نیست | |||||
ره رها کردهای سوی کوزه | میروی آن بجز غوایت نیست | |||||
خواجه جز مستی تو در ره دین | آیتی ز ابتدا و غایت نیست | |||||
آیتی تو و طالب آیت | به ز آیت طلب خود آیت نیست | |||||
بی رهی ور نه در ره کوشش | هیچ کوشنده بیجرایت نیست | |||||
چونک مثقال ذره یره است | ذره زله بینکایت نیست | |||||
ذره خیر بیگشادی نیست | چشم بگشا اگر عمایت نیست | |||||
هر نباتی نشانی آب است | چیست کان را از او جبایت نیست | |||||
بس کن این آب را نشانیهاست | تشنه را حاجت وصایت نیست |