دیوان شمس/عشق تو مست و کف زنانم کرد
ظاهر
عشق تو مست و کف زنانم کرد | مستم و بیخودم چه دانم کرد | |||||
غوره بودم کنون شدم انگور | خویشتن را ترش نتانم کرد | |||||
شکرینست یار حلوایی | مشت حلوا در این دهانم کرد | |||||
تا گشاد او دکان حلوایی | خانهام برد و بیدکانم کرد | |||||
خلق گوید چنان نمیباید | من نبودم چنین چنانم کرد | |||||
اولا خم شکست و سرکه بریخت | نوحه کردم که او زیانم کرد | |||||
صد خم می به جای آن یک خم | درخورم داد و شادمانم کرد | |||||
در تنور بلا و فتنه خویش | پخته و سرخ رو چو نانم کرد | |||||
چون زلیخا ز غم شدم من پیر | کرد یوسف دعا جوانم کرد | |||||
میپریدم ز دست او چون تیر | دست در من زد و کمانم کرد | |||||
پر کنم شکر آسمان و زمین | چون زمین بودم آسمانم کرد | |||||
از ره کهکشان گذشت دلم | زان سوی کهکشان کشانم کرد | |||||
نردبانها و بامها دیدم | فارغ از بام و نردبانم کرد | |||||
چون جهان پر شد از حکایت من | در جهان همچو جان نهانم کرد | |||||
چون مرا نرم یافت همچو زبان | چون زبان زود ترجمانم کرد | |||||
چون زبان متصل به دل بودم | راز دل یک به یک بیانم کرد | |||||
چون زبانم گرفت خون ریزی | همچو شمشیر در میانم کرد | |||||
بس کن ای دل که در بیان ناید | آن چه آن یار مهربانم کرد |