دیوان شمس/عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم
ظاهر
عشقا تو را قاضی برم کاشکستیم همچون صنم | از من نخواهد کس گوا که شاهدم نی ضامنم | |||||
مقضی تویی قاضی تویی مستقبل و ماضی تویی | خشمین تویی راضی تویی تا چون نمایی دم به دم | |||||
ای عشق زیبای منی هم من توام هم تو منی | هم سیلی و هم خرمنی هم شادیی هم درد و غم | |||||
آنها تویی وینها تویی وزین و آن تنها تویی | وان دشت باپهنا تویی وان کوه و صحرای کرم | |||||
شیرینی خویشان تویی سرمستی ایشان تویی | دریای درافشان تویی کانهای پرزر و درم | |||||
عشق سخن کوشی تویی سودای خاموشی تویی | ادراک و بیهوشی تویی کفر و هدی عدل و ستم | |||||
ای خسرو شاهنشهان ای تختگاهت عقل و جان | ای بینشان با صد نشان ای مخزنت بحر عدم | |||||
پیش تو خوبان و بتان چون پیش سوزن لعبتان | زشتش کنی نغزش کنی بردری از مرگ و سقم | |||||
هر نقش با نقشی دگر چون شیر بودی و شکر | گر واقفندی نقشها که آمدند از یک قلم | |||||
آن کس که آمد سوی تو تا جان دهد در کوی تو | رشک تو گوید که برو لطف تو خواند که نعم | |||||
لطف تو سابق می شود جذاب عاشق می شود | بر قهر سابق می شود چون روشنایی بر ظلم | |||||
هر زندهای را می کشد وهم خیالی سو به سو | کرده خیالی را کفت لشکرکش و صاحب علم | |||||
دیگر خیالی آوری ز اول رباید سروری | آن را اسیر این کنی ای مالک الملک و حشم | |||||
هر دم خیالی نو رسد از سوی جان اندر جسد | چون کودکان قلعه بزم گوید ز قسام القسم | |||||
خامش کنم بندم دهان تا برنشورد این جهان | چون می نگنجی در بیان دیگر نگویم بیش و کم |