دیوان شمس/عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو
ظاهر
عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو | کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو | |||||
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار | بیکس و بیخان و بیمانت کنم نیکو شنو | |||||
تو بر آنک خلق مست تو شوند از مرد و زن | من بر آنک مست و حیرانت کنم نیکو شنو | |||||
چون خلیلی هیچ از آتش مترس ایمن برو | من ز آتش صد گلستانت کنم نیکو شنو | |||||
گر که قافی تو را چون آسیای تیزگرد | آورم در چرخ و گردانت کنم نیکو شنو | |||||
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر | من به یک دیدار نادانت کنم نیکو شنو | |||||
تو به دست من چو مرغی مردهای وقت شکار | من صیادم دام مرغانت کنم نیکو شنو | |||||
بر سر گنجی چو ماری خفتهای ای پاسبان | همچو مار خسته پیچانت کنم نیکو شنو | |||||
ای صدف چون آمدی در بحر ما غمگین مباش | چون صدفها گوهرافشانت کنم نیکو شنو | |||||
بر گلویت تیغها را دست نی و زخم نی | گر چو اسماعیل قربانت کنم نیکو شنو | |||||
دامن ما گیر اگر تردامنی تردامنی | تا چو مه از نور دامانت کنم نیکو شنو | |||||
من همایم سایه کردم بر سرت از فضل خود | تا که افریدون و سلطانت کنم نیکو شنو | |||||
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن | تا بخوانم عین قرآنت کنم نیکو شنو |