دیوان شمس/عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست
ظاهر
عاشقان را گر چه در باطن جهانی دیگرست | عشق آن دلدار ما را ذوق و جانی دیگرست | |||||
سینههای روشنان بس غیبها دانند لیک | سینه عشاق او را غیب دانی دیگرست | |||||
بس زبان حکمت اندر شوق سرش گوش شد | زانک مر اسرار او را ترجمانی دیگرست | |||||
یک زمین نقره بین از لطف او در عین جان | تا بدانی کان مهم را آسمانی دیگرست | |||||
عقل و عشق و معرفت شد نردبان بام حق | لیک حق را در حقیقت نردبانی دیگرست | |||||
شب روان از شاه عقل و پاسبان آن سو شوند | لیک آن جان را از آن سو پاسبانی دیگرست | |||||
دلبران راه معنی با دلی عاجز بدند | وحیشان آمد که دل را دلستانی دیگرست | |||||
ای زبانها برگشاده بر دل بربودهای | لب فروبندید کو را همزبانی دیگرست | |||||
شمس تبریزی چو جمع و شمعها پروانهاش | زانک اندر عین دل او را عیانی دیگرست |