دیوان شمس/صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بیکار شد
ظاهر
صوفی چرا هوشیار شد ساقی چرا بیکار شد | مستی اگر در خواب شد مستی دگر بیدار شد | |||||
خورشید اگر در گور شد عالم ز تو پرنور شد | چشم خوشت مخمور شد چشم دگر خمار شد | |||||
گر عیش اول پیر شد صد عیش نو توفیر شد | چون زلف تو زنجیر شد دیوانگی ناچار شد | |||||
ای مطرب شیرین نفس عشرت نگر از پیش و پس | کس نشنود افسون کس چون واقف اسرار شد | |||||
ما موسییم و تو مها گاهی عصا گه اژدها | ای شاهدان ارزان بها چون غارت بلغار شد | |||||
لعلت شکرها کوفته چشمت ز رشک آموخته | جان خانه دل روفته هین نوبت دیدار شد | |||||
هر بار عذری مینهی وز دست مستی میجهی | ای جان چه دفعم میدهی این دفع تو بسیار شد | |||||
ای کرده دل چون خارهای امشب نداری چارهای | تو ماه و ما استارهای استاره با مه یار شد | |||||
ای ماه بیرون از افق ای ما تو را امشب قنق | چون شب جهان را شد تتق پنهان روان را کار شد | |||||
گر زحمت از تو بردهام پنداشتی من مردهام | تو صافی و من دردهام بیصاف دردی خوار شد | |||||
از وصل همچون روز تو در هجر عالم سوز تو | در عشق مکرآموز تو بس ساده دل عیار شد | |||||
نی تب بدم نی درد سر سر میزدم دیوار بر | کز طمع آن خوش گلشکر قاصد دلم بیمار شد |