دیوان شمس/صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن
ظاهر
صنما به چشم شوخت که به چشم اشارتی کن | نفسی خراب خود را به نظر عمارتی کن | |||||
دل و جان شهید عشقت به درون گور قالب | سوی گور این شهیدان بگذر زیارتی کن | |||||
تو چو یوسفی رسیده همه مصر کف بریده | بنما جمال و بستان دل و جان تجارتی کن | |||||
و اگر قدم فشردی به جفا و نذر کردی | بشکن تو نذر خود را چه شود کفارتی کن | |||||
تو مگو کز این نثارم ز شما چه سود دارم | تو ز سود بینیازی بده و خسارتی کن | |||||
رخ همچو زعفران را چو گل و چو لاله گردان | سه چهار قطره خون را دل بابشارتی کن | |||||
چو غلام توست دولت نکشد ز امر تو سر | به میان ما و دولت ملکا سفارتی کن | |||||
چو به پیش کوه حلمت گنهان چو کاه آمد | به گناه چون که ما نظر حقارتی کن | |||||
تن ما دو قطره خون بد که نظیف و آدمی شد | صفت پلید را هم صفت طهارتی کن | |||||
ز جهان روح جانها چو اسیر آب و گل شد | تو ز دار حرب گلشان برهان و غارتی کن | |||||
چو ز حرف توبه کردم تو برای طالبان را | جز حرف پرمعانی علم و امارتی کن | |||||
ز برای گرم کردن بود این دم چو آتش | جز دم تو تابشی را سبب حرارتی کن | |||||
تو که شاه شمس دینی تبریز نازنین را | به ظهور نیر خود وطن بصارتی کن |