دیوان شمس/صبح است و صبوح است بر این بام برآییم
ظاهر
صبح است و صبوح است بر این بام برآییم | از ثور گریزیم و به برج قمر آییم | |||||
پیکار نجوییم و ز اغیار نگوییم | هنگام وصال است بدان خوش صور آییم | |||||
روی تو گلستان و لب تو شکرستان | در سایه این هر دو همه گلشکر آییم | |||||
خورشید رخ خوب تو چون تیغ کشیدهست | شاید که به پیش تو چو مه شب سپر آییم | |||||
زلف تو شب قدر و رخ تو همه نوروز | ما واسطه روز و شبش چون سحر آییم | |||||
این شکل ندانیم که آن شکل نمودی | ور زانک دگرگونه نمایی دگر آییم | |||||
خورشید جهانی تو و ما ذره پنهان | درتاب در این روزن تا در نظر آییم | |||||
خورشید چو از روی تو سرگشته و خیرهست | ما ذره عجب نیست که خیره نگر آییم | |||||
گفتم چو بیایید دو صد در بگشایید | گفتند که این هست ولیکن اگر آییم | |||||
گفتم که چو دریا به سوی جوی نیاید | چون آب روان جانب او در سفر آییم | |||||
ای ناطقه غیب تو برگوی که تا ما | از مخبر و اخبار خوشت خوش خبر آییم |