دیوان شمس/صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید
ظاهر
صبح آمد و صحیفه مصقول برکشید | وز آسمان سپیده کافور بردمید | |||||
صوفی چرخ خرقه و شال کبود خویش | تا جایگاه ناف به عمدا فرودرید | |||||
رومی روز بعد هزیمت چو دست یافت | از تخت ملک زنگی شب را فروکشید | |||||
زان سو که ترک شادی و هندوی غم رسید | آمد شدیست دایم و راهیست ناپدید | |||||
یا رب سپاه شاه حبش تا کجا گریخت | ناگه سپاه قیصر روم از کجا رسید | |||||
زین راه نابدید معما کی بو برد | آنک از شراب عشق ازل خورد یا چشید | |||||
حیران شدست شب که کی رویش سیاه کرد | حیران شدست روز که خوبش که آفرید | |||||
حیران شده زمین که چو نیمیش شد گیاه | نیمی دگر چرنده شد و زان همیچرید | |||||
نیمیش شد خورنده و نیمیش خوردنی | نیمی حریص پاکی و نیمی دگر پلید | |||||
شب مرد و زنده گشت حیاتست بعد مرگ | ای غم بکش مرا که حسینم توی یزید | |||||
گوهر مزاد کرد که این را کی میخرد | کس را بها نبود همو خود ز خود خرید | |||||
امروز ساقیا همه مهمان تو شدیم | هر شام قدر شد ز تو هر روز روز عید | |||||
درده ز جام باده که یسقون من رحیق | کاندیشه را نبرد جز عشرت جدید | |||||
رندان تشنه دل چو به اسراف میخورند | خود را چو گم کنند بیابند آن کلید | |||||
پهلوی خم وحدت بگرفتهای مقام | با نوح و لوط و کرخی و شبلی و بایزید | |||||
خاموش کن که جان ز فرح بال میزند | تا آن شراب در سر و رگهای جان دوید |