دیوان شمس/شد جادوی حرام و حق از جادوی بری
ظاهر
شد جادوی حرام و حق از جادوی بری | بر تو حرام نیست که محبوب ساحری | |||||
میبند و میگشا که همین است جادوی | میبخش و میربا که همین است داوری | |||||
دریا بدیدهایم که در وی گهر بود | دریا درون گوهر کی کرد باوری | |||||
سحر حلال آمد بگشاد پر و بال | افسانه گشت بابل و دستان سامری | |||||
همیان زر نهاده و معیوب میخرد | ای عاشقان کی دید که شد ماه مشتری | |||||
امروز میگزید ز بازار اسپ او | اسپان پشت ریش و یدکهای لاغری | |||||
گفتم که اسب مرده چنین راه کی برد | گفتا که راه ما نتوان شد به لمتری | |||||
کشتی شکسته باید در آبگیر خضر | کشتی چو نشکنی تو نه کشتی که لنگری | |||||
دنیا چو قنطرهست گذر کن چو پا شکست | با پای ناشکسته از این پول نگذری | |||||
زیرا رجوع ضد قدوم است و عکس او است | فرمان ارجعی را منیوش سرسری |