دیوان شمس/شدست نور محمد هزار شاخ هزار
ظاهر
شدست نور محمد هزار شاخ هزار | گرفته هر دو جهان از کنار تا به کنار | |||||
اگر حجاب بدرد محمد از یک شاخ | هزار راهب و قسیس بردرد زنار | |||||
تو را اگر سر کارست روزگار مبر | شکار شو نفسی و دمی بگیر شکار | |||||
تو را سعادت بادا که ما ز دست شدیم | ز دست رفتن این بار نیست چون هر بار | |||||
پریر یار مرا گفت کاین جهان بلاست | بگفتمش که ولیکن نه چون تو بیزنهار | |||||
جواب داد تو باری چرا زنی تشنیع | که پات خار ندید و سرت نیافت خمار | |||||
بگفتمش که بلی لیک هم مگیر مرا | نیاحتی که کنم وفق نوحه اغیار | |||||
چو میرخوان توام ترش بنهم و شیرین | که هر کسی بخورد بای خود ز خوان کبار | |||||
به سوزنی که دهانها بدوخت در رمضان | بیا بدوز دهانم که سیرم از گفتار | |||||
ولی چو جمله دهانم کدام را دوزی | نیم چو سوزن کو را بود یکی سوفار | |||||
خیار امت محتاج شمس تبریزند | شکافت خربزه زین غم چه جای خیر و خیار |