دیوان شمس/شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی
ظاهر
شاد آن صبحی که جان را چاره آموزی کنی | چاره او یابد که تش بیچارگی روزی کنی | |||||
عشق جامه میدراند عقل بخیه میزند | هر دو را زهره بدرد چون تو دلدوزی کنی | |||||
خوش بسوزم همچو عود و نیست گردم همچو دود | خوشتر از سوزش چه باشد چون تو دلسوزی کنی | |||||
گه لباس قهر درپوشی و راه دل زنی | گه بگردانی لباس آیی قلاوزی کنی | |||||
خوش بچر ای گاو عنبربخش نفس مطمن | در چنین ساحل حلال است ار تو خوش پوزی کنی | |||||
طوطیی که طمع اسب و مرکب تازی کنی | ماهیی که میل شعر و جامه توزی کنی | |||||
شیر مستی و شکارت آهوان شیرمست | با پنیر گنده فانی کجا یوزی کنی | |||||
چند گویم قبله کامشب هر یکی را قبلهای است | قبلهها گردد یکی گر تو شب افروزی کنی | |||||
گر ز لعل شمس تبریزی بیابی مایهای | کمترین پایه فراز چرخ پیروزی کنی |