دیوان شمس/سیو هفتم
ظاهر
ای بانگ و صلای آن جهانی | ای آمده تا مرا بخوانی | |||||
ما منتظر دم تو بودیم | شادآ، که رسول لامکانی | |||||
هین، قصهی آن بهار برگو | چون طوطی آن شکرستانی | |||||
افسرده شدیم و زرد گشتیم | از زمزمهی دم خزانی | |||||
ما را برهان ز مکر این پیر | ما را برسان بدان جوانی | |||||
زهر آمد آن شکر، که او داد | سردی و فسردگی نشانی | |||||
پا زهر بیار و چارهی کن | کز دست شدیم ما، تو دانی | |||||
زین زهر گیاهمان برون بر | هم موسی عهد و هم شبانی | |||||
پیش تو امانت شعیبم | ما را بچران به مهربانی | |||||
تا ساحل بحر و روضه ما را | در پیش کنی و خوش برانی | |||||
تا فربه و با نشاط گردیم | از سنبل و سوسن معانی | |||||
پنهان گشتند این رسولان | از ننگ و تکبر ملولان | |||||
ای چشم و چراغ هردو دیده | ما را بقروی جان کشیده | |||||
ما را ز قرو میار بیرون | ناخورده تمام، و ناچریده | |||||
لاغر چو هلال ماند طفلی | سه ماه ز شیر وا بریده | |||||
بگذار به لطف طفل جان را | اندر بر دایه در خزیده | |||||
چون نالهی ما به گوشت آمد | آن را مشمار ناشنیده | |||||
در لب، سر شاخ سخت گیرد | هر سیب که هست نارسیده | |||||
از بیم، که تا نیفتد از شاخ | ماند بیذوق و پژمریده | |||||
جان نیست ازان جماد کمتر | با دایهی عقل برگزیده | |||||
سه بوسه ز تو وظیفه دارم | ای بر رخ من سحر گزیده | |||||
تا صلح کنیم بر دو، امروز | زیرا که ملولی و رمیده | |||||
خامش، که کریم دلبرست او | اخلاق و خصال او حمیده | |||||
هین، خواب مرو که دزد و لولی | دزدید کلاهت از فضولی | |||||
این نفس تو شد گنه فزایی | کرمی بد و گشت اژدهایی | |||||
شب مرداری، حرام خواری | روز اخوت و دزد و ژاژخایی | |||||
رو داد بخواه از امیری | صاحب علمی، صواب رایی | |||||
نبود بلد از خلیفه خالی | مخلوق کیست، بیخدایی؟! | |||||
رنجور بود جهان به تشویش | بیعدل و سیاست و لوایی | |||||
بیماری و علت جهان را | شمشیر بود پسین دوایی | |||||
هنگام جهاد اکبر آمد | خیز ای صوفی، بکن غزایی | |||||
از جوع ببر گلوی شهوت | شوریده مشو به شوربایی | |||||
تن باشد و جان، سخای درویش | اینست اصول هر سخایی | |||||
بگداز به آتشش، که آتش | مر خامان راست کیمیایی | |||||
خاموش که نار نور گردد | ساقی شود آتش و سقایی | |||||
صد خدمت و صد سلام از ما | بر عقل کم خموش گویا |