دیوان شمس/سیو سوم
ظاهر
رها کن ناز، تا تنها نمانی | مکن استیزه، تا عذرا نمانی | |||||
مکن گرگی، مرنجان همرهان را | که تا چون گرگ در صحرا نمانی | |||||
دو چشم خویشتن در غیب دردوز | که تا آنجا روی، اینجا نمانی | |||||
منه لب بر لب هر بوسه جویی | که تا ز آن دلبر زیبا نمانی | |||||
ز دام عشوه پر خود نگهدار | که تا از اوج و از بالا نمانی | |||||
مشو مولای هی ناشسته رویی | که تا از عشق، مولانا نمانی | |||||
مکن رخ همچو زر از غصهی سیم | که تا زین سیم، ز آن سیما نمانی | |||||
چو تو ملک ابد جویی به همت | ازین نان و ازین شربا نمانی | |||||
رها کن عربده، خو کن حلیمی | که تا از بزم شاه ما نمانی | |||||
همی کش سرمهی تعظیم در چشم | پیاپی، تا که نابینا نمانی | |||||
چو ذره باش پویان سوی خورشید | که تا چون خاک، زیر پا نمانی | |||||
چو استاره به بالا شبروی کن | که تا ز آن ماه بیهمتا نمانی | |||||
مزن هر کوزه را در خنب صفوت | که تا از عروةالوثقی نمانی | |||||
ز بعد این غزل ترجیع باید | شراب گل مکرر خوشتر آید | |||||
چو در عهد و وفا دلدار مایی | چو خوانیمت، چرا دلوار نایی؟ | |||||
چو الحمدت همی خوانیم پیوست | کچون الحمد دفع رنجهایی | |||||
درآ در سینها کرام جانی | درآ در دیدها که توتیایی | |||||
فرو کن سر ز روزنهای دلها | که چاره نیست هیچ از روشنایی | |||||
چو عقلی بیتو دیوانه شود مرد | چو جانی، کس نمیداند کجایی | |||||
چو خمری، در سر مستان درافتی | برآیند از حیا و پارسایی | |||||
نباشد حسن بیتصدیع عشاق | که نبود عیدها بیروستایی | |||||
اگر چیزی نمیدانم به عالم | همی دانم که تو بس جانفزایی | |||||
چه جولانها کنند جانها چو ذرات | که تو خورشید از مشرق برآیی | |||||
به جانبازی گشادهدار، دو دست | که حاتم را تو استاد سخایی | |||||
مکش پای از گلیم خویش افزون | که تا داناتر آیی از کسایی | |||||
عدو را مار و ما را یار میباش | که موسی صفا را تو عصایی | |||||
تمسک کن به اسباب سماوات | که در تنویر قندیل سمایی | |||||
به ترجیع سوم مرصاد بستیم | که بر بوی رجوع یار مستیم | |||||
ایا خوبی، که در جانها مقیمی | به وقت بیکسی جان را ندیمی | |||||
ز تو باغ حقایق برشکفتست | نباتش را هم آبی، هم نسیمی | |||||
چو خوبان فانی و معزول گردند | تو در خوبی و زیبایی مقیمی | |||||
به وقت قحط بفرستی تو خوانی | خذوا رزقا کریما من کریم | |||||
سهیلی دیگری در چرخ معنی | یزکی کل روح کالادیم | |||||
درآری نیمشب، روشن شرابی | بگردانی، که اشرب یا حمیمی | |||||
زهی ساقی، زهی جام، و زهی می | نعیم قی نعیم فی نعیم | |||||
هزاران صورت زیبا و دلبر | یولدهم شرابک من عقیم | |||||
حباب آن شراب و صفوت او | شفاء فی شفاء للسقیم | |||||
تصاعد سکره فی ام رأس | ازال اللوم فی طبع اللیم | |||||
شود صحرای بیپایان اخضر | فواد ضیقه کقلب میم | |||||
فطوبی للندامی والسکارا | اذا ماهم حسوها حسوهیم | |||||
ز یسقون رحیقا نوش میکن | وخل ذاالتحدث یا کلیمی | |||||
کسی که آفتاب آمد غلامش | همی آید به مشتاقان سلامش |