دیوان شمس/سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز
ظاهر
سیمرغ کوه قاف رسیدن گرفت باز | مرغ دلم ز سینه پریدن گرفت باز | |||||
مرغی که تا کنون ز پی دانه مست بود | درسوخت دانه را و طپیدن گرفت باز | |||||
چشمی که غرقه بود به خون در شب فراق | آن چشم روی صبح به دیدن گرفت باز | |||||
صدیق و مصطفی به حریفی درون غار | بر غار عنکبوت تنیدن گرفت باز | |||||
دندان عیش کند شد از هجر ترش روی | امروز قند وصل گزیدن گرفت باز | |||||
پیراهن سیاه که پوشید روز فصل | تا جایگاه ناف دریدن گرفت باز | |||||
مستورگان مصر ز دیدار یوسفی | هر یک ترنج و دست بریدن گرفت باز | |||||
افغان ز یوسفی که زلیخاش در مزاد | با تنگهای لعل خریدن گرفت باز | |||||
آهوی چشم خونی آن شیر یوسفان | در خون عاشقان بچریدن گرفت باز | |||||
خاتون روح خانه نشین از سرای تن | چادرکشان ز عشق دویدن گرفت باز | |||||
دیگ خیال عشق دلارام خام پز | سه پایه دماغ پزیدن گرفت باز | |||||
نظاره خلیل کن آخر که شهد و شیر | از اصبعین خویش مزیدن گرفت باز | |||||
آن دل که توبه کرد ز عشقش ستیز شد | افسون و مکر دوست شنیدن گرفت باز | |||||
بر بام فکر خفته ستان دل به عشق ما | یک یک ستاره را شمریدن گرفت باز | |||||
سودای عشق لولی دزد سیاه کار | بر زلف چون رسن بخزیدن گرفت باز | |||||
صراف ناز ناقد نقد ضمیر عشق | بر کف قراضهها بگزیدن گرفت باز | |||||
تبریز را کرامت شمس حقست و او | گوش مرا به خویش کشیدن گرفت باز |