دیوان شمس/سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس
ظاهر
سیر نگشت جان من بس مکن و مگو که بس | گر چه ملول گشتهای کم نزنی ز هیچ کس | |||||
چونک رسول از قنق گشت ملول و شد ترش | ناصح ایزدی ورا کرد عتاب در عبس | |||||
گر نکنی موافقت درد دلی بگیردت | همنفسی خوش است خوش هین مگریز یک نفس | |||||
ذوق گرفت هر چه او پخت میان جنس خود | ما بپزیم هم به هم ما نه کمیم از عدس | |||||
من نبرم ز سرخوشان خاصه از این شکرکشان | مرگ بود فراقشان مرگ که را بود هوس | |||||
دوش حریف مست من داد سبو به دست من | بشکنم آن سبوی را بر سر نفس مرتبس | |||||
نفس ضعیف معده را من نکنم حریف خود | زانک خدوک میشود خوان مرا از این مگس | |||||
من پس و پیش ننگرم پرده شرم بردرم | زانک کمند سکر می میکشدم ز پیش و پس | |||||
خوش سحری که روی او باشد آفتاب ما | شاد شبی که باشد او بر سر کوی دل عسس | |||||
آمد عشق چاشتی شکل طبیب پیش من | دست نهاد بر رگم گفت ضعیف شد مجس | |||||
گفت کباب خور پی قوت دل بگفتمش | دل همگی کباب شد سوی شراب ران فرس | |||||
گفت شراب اگر خوری از کف هر خسی مخور | باده منت دهم گزین صاف شده ز خاک و خس | |||||
گفتم اگر بیابمت من چه کنم شراب را | نیست روا تیممی بر لب نیل و بر ارس | |||||
خامش باش ای سقا کاین فرس الحیات تو | آب حیات میکشد بازگشا از او جرس | |||||
آب حیات از شرف خود نرسد به هر خلف | زین سببست مختفی آب حیات در غلس |