دیوان شمس/سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من
ظاهر
سیر نمیشوم ز تو ای مه جان فزای من | جور مکن جفا مکن نیست جفا سزای من | |||||
با ستم و جفا خوشم گر چه درون آتشم | چونک تو سایه افکنی بر سرم ای همای من | |||||
چونک کند شکرفشان عشق برای سرخوشان | نرخ نبات بشکند چاشنی بلای من | |||||
عود دمد ز دود من کور شود حسود من | زفت شود وجود من تنگ شود قبای من | |||||
آن نفس این زمین بود چرخ زنان چو آسمان | ذره به ذره رقص در نعره زنان کههای من | |||||
آمد دی خیال تو گفت مرا که غم مخور | گفتم غم نمیخورم ای غم تو دوای من | |||||
گفت که غم غلام تو هر دو جهان به کام تو | لیک ز هر دو دور شو از جهت لقای من | |||||
گفتم چون اجل رسد جان بجهد از این جسد | گر بروم به سوی جان باد شکسته پای من | |||||
گفت بلی به گل نگر چون ببرد قضا سرش | خنده زنان سری نهد در قدم قضای من | |||||
گفتم اگر ترش شوم از پی رشک می شوم | تا نرسد به چشم بد کر و فر ولای من | |||||
گفت که چشم بد بهل کو نخورد جز آب و گل | چشم بدان کجا رسد جانب کبریای من | |||||
گفتم روزکی دو سه ماندهام در آب و گل | بسته خوفم و رجا تا برسد صلای من | |||||
گفت در آب و گل نهای سایه توست این طرف | برد تو را از این جهان صنعت جان ربای من | |||||
زینچ بگفت دلبرم عقل پرید از سرم | باقی قصه عقل کل بو نبرد چه جای من |