دیوان شمس/سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس
ظاهر
سوی لبش هر آنک شد زخم خورد ز پیش و پس | زانک حوالی عسل نیش زنان بود مگس | |||||
روی ویست گلستان مار بود در او نهان | جعد ویست همچو شب مجمع دزد و هر عسس | |||||
کان زمردی مها دیده مار برکنی | ماه دوهفتهای شها غم نخوریم از غلس | |||||
بیتو جهان چه فن زند بیتو چگونه تن زند | جان و جهان غلام تو جان و جهان تویی و بس | |||||
نصرت رستمان تویی فتح و ظفررسان تویی | هست اثر حمایتت گر زرهست وگر فرس | |||||
شمس تو معنوی بود آن نه که منطوی بود | صد مه و آفتاب را نور توست مقتبس | |||||
چرخ میان آب تو بر دوران همیزند | عقل بر طبیبیت عرضه همیکند مجس | |||||
ذره به ذره طمعها صف زده پیش خوان تو | سجده کنان و دم زنان بهر امید هر نفس | |||||
دست چنین چنین کند لطف که من چنان دهم | آنچ بهار میدهد از دم خود به خار و خس | |||||
خاک که نور میخورد نقره و زر نبات او | خاک که آب میخورد ماش شدست یا عدس | |||||
رنگ جهان چو سحرها عشق عصای موسوی | باز کند دهان خود درکشدش به یک نفس | |||||
چند بترسی ای دل از نقش خود و خیال خود | چند گریز میکنی بازنگر که نیست کس | |||||
بس کن و بس که کمتر از اسب سقای نیستی | چونک بیافت مشتری باز کند از او جرس |