دیوان شمس/سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من
ظاهر
سوی بیماران خود شد شاه مه رویان من | گفت ای رخهای زرد و زعفرانستان من | |||||
زعفرانستان خود را آب خواهم داد آب | زعفران را گل کنم از چشمه حیوان من | |||||
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست | سر منه جز بر خط فرمان من فرمان من | |||||
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن | ذرهای دزدیدهاند از حسن و از احسان من | |||||
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان می شوند | حال دزدان این بود در حضرت سلطان من | |||||
روز شد ای خاکیان دزدیدهها را رد کنید | خاک را ملک از کجا حسن از کجا ای جان من | |||||
شب چو شد خورشید غایب اختران لافی زنند | زهره گوید آن من دان ماه گوید آن من | |||||
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند | با زحل مریخ گوید خنجر بران من | |||||
وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور | چرخها ملک من است و برجها ارکان من | |||||
آفتاب از سوی مشرق صبحدم لشکر کشد | گوید ای دزدان کجا رفتید اینک آن من | |||||
زهره زهره درید و ماه را گردن شکست | شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من | |||||
کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست | مشتری مفلس برآمد کاه شد همیان من | |||||
چون یکی میدان دوانید آفتاب آمد ندا | هان و هان ای بیادب بیرون شو از میدان من | |||||
آفتاب آفتابم آفتابا تو برو | در چه مغرب فرورو باش در زندان من | |||||
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو | منکران حشر را آگه کن از برهان من | |||||
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان او است | عید تو ماه من آمد ای شده قربان من | |||||
شمس تبریزی چو تافت از برج لاشرقیه | تاب ذات او برون شد از حد و امکان من |