دیوان شمس/سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری
ظاهر
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشه گری | زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری | |||||
بر دل من زن همه را ز آنک دریغ است و غبین | زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری | |||||
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من | تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری | |||||
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم | نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری | |||||
چونک خیالت نبود آمده در چشم کسی | چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری | |||||
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی | کاش بر این دامگهم هیچ نبودی گذری | |||||
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم | این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری | |||||
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم | بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری | |||||
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی | بازبیایی به وطن باخبری پرهنری | |||||
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم | بهر خبر خود که رود از تو مگر بیخبری | |||||
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم | بیخطر و خوف کسی بیشر و شور بشری | |||||
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان | برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری | |||||
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی | گر ننماید کرمش این شب ما را سحری |