دیوان شمس/سلمک الله نیست مثل تو یاری
ظاهر
سلمک الله نیست مثل تو یاری | نیست نکوتر ز بندگی تو کاری | |||||
ای دل گفتی که یار غار منست او | هیچ نگنجد چنین محیط به غاری | |||||
عاشق او خرد نیست زانک نخسبد | بر سر آن گنج غیب هر نره ماری | |||||
ذره به ذره کنار شوق گشادست | گر چه نگنجد نگار ما به کناری | |||||
آن شکرستان رسید تا نگذارد | سرکه فروشندهای و غوره فشاری | |||||
جوی فراتی روان شدست از این سو | کاین همه جانها ز آب اوست بخاری | |||||
از سر مستی پریر گفتم او را | کار مرا این زمان بده تو قراری | |||||
خنده شیرین زد و ز شرم برافروخت | ماه غریب از چو من غریب شماری | |||||
گفت مخور غم که زرد و خشک نماند | باغ تو با این چنین لطیف بهاری | |||||
هفت فلک ز آتش منست چو دودی | هفت زمین در ره منست غباری | |||||
دام جهان را هزار قرن گذشتست | درخور صیدم نیامدست شکاری | |||||
هم به کنار آمد این زمانه و دورش | عاشق مستی ز ما نیافت کناری | |||||
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند | روز چرایی و شب اسیر شیاری | |||||
جمع خرانی نگر که گاوپرستند | یاوه شدستند بیشکال و فساری | |||||
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد | توبه کنید و روید سوی مطاری | |||||
تا که شود هر خری ندیم مسیحی | وحی پذیرندهای و روح سپاری | |||||
از شش و از پنج بگذرید و ببینید | شهره حریفان و مقبلانه قماری | |||||
چون به خلاصه رسید تا که بگویم | سوخت لبم را ز شوق دوست شراری | |||||
ماند سخن در دهان و رفت دل من | جانب یاران به سوی دور دیاری |