دیوان شمس/سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد
ظاهر
| سعادت جو دگر باشد و عاشق خود دگر باشد | ندارد پای عشق او کسی کش عشق سر باشد | |||||
| مراد دل کجا جوید بقای جان کجا خواهد | دو چشم عشق پرآتش که در خون جگر باشد | |||||
| ز بدحالی نمینالد دو چشم از غم نمیمالد | که او خواهد که هر لحظه ز حال بد بتر باشد | |||||
| نه روز بخت میخواهد نه شب آرام میجوید | میان روز و شب پنهان دلش همچون سحر باشد | |||||
| دو کاشانهست در عالم یکی دولت یکی محنت | به ذات حق که آن عاشق از این هر دو به درباشد | |||||
| ز دریا نیست جوش او که در بس یتیمست او | از این کان نیست روی او اگر چه همچو زر باشد | |||||
| دل از سودای شاه جان شهنشاهی کجا جوید | قبا کی جوید آن جانی که کشته آن کمر باشد | |||||
| اگر عالم هما گیرد نجوید سایهاش عاشق | که او سرمست عشق آن همای نام ور باشد | |||||
| اگر عالم شکر گیرد دلش نالان چو نی باشد | وگر معشوق نی گوید گدازان چون شکر باشد | |||||
| ز شمس الدین تبریزی مقیم عشق میگویم | خداوندا چرا چندین شهی اندر سفر باشد | |||||