دیوان شمس/سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است
ظاهر
| سر مپیچان و مجنبان که کنون نوبت تو است | بستان جام و درآشام که آن شربت تو است | |||||
| عدد ذره در این جو هوا عشاقند | طرب و حالت ایشان مدد حالت تو است | |||||
| همگی پرده و پوشش ز پی باشش تو است | جرس و طبل رحیل از جهت رحلت تو است | |||||
| هر که را همت عالی بود و فکر بلند | دانک آن همت عالی اثر همت تو است | |||||
| فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ | نیست در عالم اگر باشد آن فکرت تو است | |||||
| ای دل خسته ز هجران و ز اسباب دگر | هم از او جوی دوا را که ولی نعمت تو است | |||||
| ز آن سوی کمد محنت هم از آن سو است دوا | هم از او شبهه تو است و هم از او حجت تو است | |||||
| هم خمار از می آید هم از او دفع خمار | هم از او عسرت تو است و هم از او عشرت تو است | |||||
| بس که هر مستمعی را هوس و سودایی است | نه همه خلق خدا را صفت و فطرت تو است | |||||