دیوان شمس/سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن
ظاهر
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیمتن | آستین را می فشاند در اشارت سوی من | |||||
همچو چشم کشتگان چشمان من حیران او | وز شراب عشق او این جان من بیخویشتن | |||||
زیر جعد زلف مشکش صد قیامت را مقام | در صفای صحن رویش آفت هر مرد و زن | |||||
مرغ جان اندر قفص می کند پر و بال خویش | تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن | |||||
از فلک آمد همایی بر سر من سایه کرد | من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن | |||||
در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی | کز سعادت می گریزی ای شقی ممتحن | |||||
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست | من جمال دوست خواهم کو است مر جان را سکن | |||||
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید | از من او دیوانه تر شد در جمالش مفتتن | |||||
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست | از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن |