دیوان شمس/سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را
ظاهر
سر برون کن از دریچه جان ببین عشاق را | از صبوحیهای شاه آگاه کن فساق را | |||||
از عنایتهای آن شاه حیات انگیز ما | جان نو ده مر جهاد و طاعت و انفاق ما | |||||
چون عنایتهای ابراهیم باشد دستگیر | سر بریدن کی زیان دارد دلا اسحاق را | |||||
طاق و ایوانی بدیدم شاه ما در وی چو ماه | نقشها میرست و میشد در نهان آن طاق را | |||||
غلبه جانها در آن جا پشت پا بر پشت پا | رنگ رخها بیزبان میگفت آن اذواق را | |||||
سرد گشتی باز ذوق مستی و نقل و سماع | چون بدیدندی به ناگه ماه خوب اخلاق را | |||||
چون بدید آن شاه ما بر در نشسته بندگان | وان در از شکلی که نومیدی دهد مشتاق را | |||||
شاه ما دستی بزد بشکست آن در را چنانک | چشم کس دیگر نبیند بند یا اغلاق را | |||||
پارههای آن در بشکسته سبز و تازه شد | کنچ دست شه برآمد نیست مر احراق را | |||||
جامه جانی که از آب دهانش شسته شد | تا چه خواهد کرد دست و منت دقاق را | |||||
آن که در حبسش از او پیغام پنهانی رسید | مست آن باشد نخواهد وعده اطلاق را | |||||
بوی جانش چون رسد اندر عقیم سرمدی | زود از لذت شود شایسته مر اعلاق را | |||||
شاه جانست آن خداوند دل و سر شمس دین | کش مکان تبریز شد آن چشمه رواق را | |||||
ای خداوندا برای جانت در هجرم مکوب | همچو گربه مینگر آن گوشت بر معلاق را | |||||
ور نه از تشنیع و زاریها جهانی پر کنم | از فراق خدمت آن شاه من آفاق را | |||||
پرده صبرم فراق پای دارت خرق کرد | خرق عادت بود اندر لطف این مخراق را |