دیوان شمس/ز هر چیزی ملول است آن فضولی
ظاهر
ز هر چیزی ملول است آن فضولی | ملولش کن خدایا از ملولی | |||||
به قاصد تا بیاشوبد بجنگد | بدو گفتم ملولی هست گولی | |||||
بخورد آن بازی من خشمگین شد | مرا گفتا خمش دیوانه لولی | |||||
نگوید هیچ را بد مرد این راه | مبین بد هیچ را ور نی تو غولی | |||||
بگفتم عین انکار تو بر من | نه بد دیدن بود یا بیحصولی | |||||
مرا گفت او تناقضهای بینا | بود از مصلحت نه از بیاصولی | |||||
محالی گر بگوید مرد کامل | تو عین حال دانش ای حلولی | |||||
گهی درد که داند گه بدوزد | گهی شاهی کند گاهی رسولی | |||||
به تأویلات تو او درنگنجد | که تو هستی فصولی او اصولی | |||||
ز خود منگر در او از خود برون آ | که بر بیحد ندارد حد شمولی | |||||
خمش ای نفس تازی هم بگویم | دوباره لا تقولی لا تقولی |