دیوان شمس/ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد
ظاهر
ز عشق آن رخ خوب تو ای اصول مراد | هر آن که توبه کند توبهاش قبول مباد | |||||
هزار شکر و هزاران سپاس یزدان را | که عشق تو به جهان پر و بال بازگشاد | |||||
در آرزوی صباح جمال تو عمری | جهان پیر همیخواند هر سحر اوراد | |||||
برادری بنمودی شهنشهی کردی | چه داد ماند که آن حسن و خوبی تو نداد | |||||
شنیدهایم که یوسف نخفت شب ده سال | برادران را از حق بخواست آن شه زاد | |||||
که ای خدای اگر عفوشان کنی کردی | وگر نه درفکنم صد فغان در این بنیاد | |||||
مگیر یا رب از ایشان که بس پشیمانند | از آن گناه کز ایشان به ناگهان افتاد | |||||
دو پای یوسف آماس کرد از شبخیز | به درد آمد چشمش ز گریه و فریاد | |||||
غریو در ملکوت و فرشتگان افتاد | که بهر لطف بجوشید و بندها بگشاد | |||||
رسید چارده خلعت که هر چهارده تان | پیمبرید و رسولید و سرور عباد | |||||
چنین بود شب و روز اجتهاد پیران را | که خلق را برهانند از عذاب و فساد | |||||
کنند کار کسی را تمام و برگذرند | که جز خدای نداند زهی کریم و جواد | |||||
چو خضر سوی بحار ایلیاس در خشکی | برای گم شدگان میکنند استمداد | |||||
دهند گنج روان و برند رنج روان | دهند خلعت اطلس برون کنند لباد | |||||
بس است باقی این را بگویمت فردا | شب ار چه ماه بود نیست بیظلام و سواد |