دیوان شمس/ز زندان خلق را آزاد کردم
ظاهر
ز زندان خلق را آزاد کردم | روان عاشقان را شاد کردم | |||||
دهان اژدها را بردریدم | طریق عشق را آباد کردم | |||||
ز آبی من جهانی برتنیدم | پس آنگه آب را پرباد کردم | |||||
ببستم نقشها بر آب کان را | نه بر عاج و نه بر شمشاد کردم | |||||
ز شادی نقش خود جان می دراند | که من نقش خودش میعاد کردم | |||||
ز چاهی یوسفان را برکشیدم | که از یعقوب ایشان یاد کردم | |||||
چو خسرو زلف شیرینان گرفتم | اگر قصد یکی فرهاد کردم | |||||
زهی باغی که من ترتیب کردم | زهی شهری که من بنیاد کردم | |||||
جهان داند که تا من شاه اویم | بدادم داد ملک و داد کردم | |||||
جهان داند که بیرون از جهانم | تصور بهر استشهاد کردم | |||||
چه استادان که من شهمات کردم | چه شاگردان که من استاد کردم | |||||
بسا شیران که غریدند بر ما | چو روبه عاجز و منقاد کردم | |||||
خمش کن آنک او از صلب عشق است | بسستش اینک من ارشاد کردم | |||||
ولیک آن را که طوفان بلا برد | فروشد گر چه من فریاد کردم | |||||
مگر از قعر طوفانش برآرم | چنانک نیست را ایجاد کردم | |||||
برآمد شمس تبریزی بزد تیغ | زبان از تیغ او پولاد کردم |