دیوان شمس/ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل
ظاهر
ز خود شدم ز جمال پر از صفا ای دل | بگفتمش که زهی خوبی خدا ای دل | |||||
غلام تست هزار آفتاب و چشم و چراغ | ز پرتو تو ظلالست جانها ای دل | |||||
نهایتیست که خوبی از آن گذر نکند | گذشت حسن تو از حد و منتها ای دل | |||||
پری و دیو به پیش تو بستهاند کمر | ملک سجود کند و اختر و سما ای دل | |||||
کدام دل که بر او داغ بندگی تو نیست | کدام داغ غمی کش نهای دوا ای دل | |||||
به حکم تست همه گنجهای لم یزلی | چه گنجها که نداری تو در فنا ای دل | |||||
نظر ز سوختگان وامگیر کز نظرت | چه کوثرست و دوا دفع سوز را ای دل | |||||
بگفتم این مه ماند به شمس تبریزی | بگفت دل که کجایست تا کجا ای دل |